Wednesday, December 23, 2009

Danton


یادمه اون موقع که منتظری رو گذاشتن کنار این فیلم روی پرده بود. حالا یادم نیست همون موقع بود یا چند وقت بعد ولی به هر حال خیلی جالب بود. تازگی دوباره تماشا کردمش. اگر گیر آوردین ببینین. هر چند که گیر اوردن فیلم های قدیمی تر سخت تره

Sunday, December 20, 2009

دیر آمدن


آن موقع که حصر شد هیچ کس به خیابان نیامد ... حالا که آمده اند او رفته است

Tuesday, December 15, 2009

کانادا جون

مچ بند سبزی که ایرانی ها اینجا می اندازند دور دستشان روی اعصاب من است
اخر نه که برای کانادایی ها خیلی مهم است که توی مملکت ما چه می گذرد
نه که اگر بدانند چه می گذرد کمک می کنند که بهتر بشود
نه که می خواهند که وضع ما بهتر بشود
حالا بگو شمایی که خانه ات توی ریچموند هیل است
و وضعتان توپ است
و کانادا جون را خیلی دوست دارید
بیایید پول روی هم بگذارید یک کاری کنید .. یه چیزی را درست کنید یک جای مملکتان... اگر نمی خواهید برگردید از اینجا یک کاری کنید
ببین چند نفر جمع می شود
اصلا چند نفر ایرانی قابلیت این را دارد که یک جا جمع شود
ولی یک نفر هست که توی وبلاگش توی همان ایران کار قشنگی کرده
شرط می بندم که اثرش برای آینده ما از صد تا مچ بند سبز روی دست ایرانی های اینجا بیشتر باشد
این هم آدرسش

Saturday, December 12, 2009

قهرمان

آقای جامعه شناس بعد سخنرانی خواب آورش گفت که: بدبخت اون مملکتیه که قهرمان نداشته باشه
من داشتم فکر می کردم ما چی؟ ما که به تعداد کوچه های شهرمون قهرمان داشتیم؟ ما چرا بدبخت شدیم؟

Wednesday, December 9, 2009

افاضات

کی این شعرو گفته؟
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا ، عشق ، زمین مال من است
...
دو حالت داره: یا اصلا پاشو از مملکتش بیرون نذاشته بوده تو عمرش
یا یه چیزی مصرف کرده بوده

Saturday, December 5, 2009

باغ

روی وایت برد کوچکی که توی خانه داشتیم نوشته بود
غم نا امیدی من مگر ان زمانی بدانی * که برون روی ز باغی و گلی نچیده باشی
من برایش جواب نوشتم که
چو به باغ بر در آیی و گلی نچیده باشی* گل یاد و خاطر گل به روان کشیده باشی
نه گلی برای چیدن به جهان شکفته باشد* عجبم که تو چنان گل به کدام باغ دیده باشی
...
شانزده سالم بود. .. احمق بودم

یافتن

آمده بودی انگار
و من آنچنان گرم جستجویت بودم
که ندیدمت

Monday, November 30, 2009

اینجیلیسی

آخه این چه زبونیه خداییش! اگه یه ذره "ای" رو توی کلمه "شیپ" (کشتی) بکشی، میشه "شییپ" به معنیه گوسپند! بعد می شی مضحکه عالم!!!ا
به همین ترتیب اگه "ای" رو توی کلمه "شییت" ( کاغذ) به اندازه کافی نکشی ، میشه "شت" که خودتون معنیشو می دونین چی میشه و خوب آدم بیشتر مضحکه عالم میشه ! اینه که همش باید حواست به این " ای" های لعنتی باشه که دراز و کوتاه نشن. قربون همون فارسی خودمون برم واقعا

Sunday, November 29, 2009

کی بود کی بود من نبودم

الان وقت خوبیه برای اینکه آدم های خیلی کوچیک تقصیرها رو بندازن گردن آدم های کوچیک و یادشون بره نود و نه و نه دهم درصدشون ، دوازدهم فروردین پنجاه و هشت به جمهوری اسلامی رای دادن

همینطور الان وقت خیلی خوبیه برای آدم های کوچیک که تقصیر بندازن گردن کله گنده ها و فراموش کنن که از طریق نوشته ها، قلم فرسایی ها و بعضا پاچه خواری های اونها بود که حرف های کله گنده ها به عمل تبدیل شد و شد این آشی که همه نشستیم پاش و داریم می خوریمش

الان وقت خیلی خوبیه برای همه ما که در بازی کی بود کی بود من نبودم شرکت کنیم و انکار کنیم که چیزی که از کار در اومده دست پخت دست جمعی ماست، از مقیاس کوچیک بانکی که توش داریم کار می کنیم و کار حسن آقا رو زودتر از حسین اقا راه میندازیم و زیر میزی می گیریم و ماشین آخرین مدل باش می خریم و ملتو زیر می کنیم و غرم می زنیم و سرمونو از پنجره می کنیم بیرون و دو تا فحشم نثارش می کنیم که بی نصیب نمونه از محبت ما! تا مقیاس بزرگی که من دیگه توضیحش نمی دم که گندش به اندازه کافی در اومده و احتمالا تا بقال سرکوچه ما تحلیلش کرده و دیاگرامشو کشیده


پانوشت . این لینکم یکی از دوستان صبح فرستاد . جالبه. مخصوصا هفتاد تا کامتی که در تاییدش خورده
http://mohammadnurizad.blogfa.com/post-135.aspx

Monday, November 23, 2009

Meet with Joe Black

I don't recommend you to watch this! It is a movie with a great opening but does n't keep that through the whole story... yet, there were the most passionate quotes that you could ever find in a movie. Here is one:
"I want you to get swept away out there, I want you to levitate, I want you to sing with rapture and dance like a dervish.... love is passion, obsession, someone you can't live without. I say, fall head over heels. Find someone you can love like crazy and who will love you the same way back. How do you find him? Well, you forget your head and you listen to your heart... ... 'cause the truth is, honey, there is no sense living your life without this. To make the journey and not fall deeply in love, well you haven't lived a life at all. But you have to try, 'cause if you haven't tried, you haven't lived."
Well, this is it but still it worths watching Anthony Hopkins saying that!
p.s. whenever the blog is updated the music is also changed! give me your recommendations.. something that ofcourse goes with my blog atmosphere...

Sunday, November 15, 2009

تغییرات

به محض اینکه اندکی وقت بیابم که بتونم یه مقدار" اچ تی ام ال " یاد بگیرم ، تغییراتی در این بلاگ ایجاد خواهم کرد! فعلا یک عدد پلیر به کنار سایت اضافه کردم که اینجا با موسیقی ازتون پذیرایی کنم. هر از چند گاهی چک کنید... ضرر نمی کنید که منفعتم داره. مخصوصا اینی که الان گذاشتم محشره! هرگونه راهنمایی جهت تغییر شکل پلیر و یا آدرس وبسایت مشابهی که بشه بدون دردسرکد رو ازش گرفت را پذیرا می باشیم

Saturday, November 14, 2009

در حسرت روی ارض موعود


آنجا بودن اذیتم می کرد چون آنهایی که نمی دانستند کجا باید رفت می خواستند به آنهایی که می دانستند کجا باید رفت، راه نشان بدهند

اینجا بودن اذیتم می کند چون آنهایی که می دانند و آنهایی نمی دانند اساسا کاری به کار هم ندارند

مدینه فاضله ای که تویش ادمهایی که می دانند به ادمهایی که نمی دانند بگویند کجا باید رفت پیدا نشد

و شاید اصلا مدینه فاضله بنا نیست که پیدا شود

Wednesday, November 11, 2009

رودر بایستی

چرا نمیشه هر چی دلت می خواد اینجا بنویسی؟
چرا من نمی تونم راجع به هر چی که دلم می خواد اینجا بنویسم؟
یکی به من می گفت تو با بلاگت رودربایستی داری
حالا که فکر می کنم می بینم راست می گفت:من با بلاگم رودر بایستی دارم. خیلی هم دارم
با اون خواننده های بلاگم که منو می شناسن رودر بایستی دارم
با اون خواننده های بلاگم که منو نمی شناسن هم رودر بایستی دارم
من با دوستام، استادام، هم اتاقی هام و فک فامیلم رودر بایستی دارم
من کلا رودر بایستی دارم و نمی دونم چه خاکی توی سرم بریزم
راستی کی می دونه "رودر بایستی" به انگلیسی چی میشه؟

Saturday, November 7, 2009

This is NOT a Haiko!

I was looking at an apricot kernel... to its shape that was just like a heart!

May be we should be like this:... like an apricot!

Soft outside,

hard inside

... and again soft, deep inside!

تا حالا به مغز زرد آلو نگاه کردین؟ که چقدر شبیه قلبه؟

من دلم می خواد اینجوری باشم: یک زرد آلوی تمام عیار

نرم در ظاهر

سخت در باطن

و نرم در عمق باطن

Sunday, November 1, 2009

تو

درجه ای از غم که تجربه اش نکرده ای تا به حال
درجه ای از فشردگی قلب
داغی خون
درجه ای از غم که بی گریه می آید
بی صدا می آید
در سکوت می کشد
تنها می کشد
در غربت می آید
آشنا می آید

یارت می شود
می ماند
خود "تو" می شود

Monday, October 26, 2009

The Bridges of Madison County


مریل استریپش محشر بود! هر چند کلینت ایستوودش اصلا به مذاق من خوش نیومد. نمی دونم چرا من کلا با این کلینت مشکل دارم. عجیبه که حتی وقتی اون کلاه گانگستریش سرش نیست من اون کلاهو روی سرش می بینم

Thursday, October 22, 2009

living systems


این کتاب به همه معماران منظر عزیز توصیه می شه. مجموعه ای از آخرین پروژه های منظر در اون جمع آوری شده و بیشتر به مسائل فنی ، جزئیات اجرایی و ارزش های محیط زیستی پروژه ها توجه شده . این کتاب در تغییر دید شما به معماری منظر از گل و گلکاری صرف ! به روش موثر کنترل منابع و حفظ محیط زیست نقش عمده ای بازی خواهد کرد

Saturday, October 17, 2009

خون دل

می زنم روی صفحه که: چه طوری؟
تایپ می کند به فنگلیسی که : که خوبم
می دانم که خوب نیست
می دانم که غمگین است
حتی با این همه فاصله
حتی بعد از این همه دوری
حتی با این که نمی بینمش
می نویسد: ما که همیشه غم و غصه داریم. چیز مهمی نیست
تو بگو. شازده کوچولو خوب است؟
می گویم بهتر است
قیافه شازده کوچولو می آید جلوی چشمم. کز کرده جلوی تلویزیون. پاهایش درد می کند. من قلبم دارد می آید توی دهنم
می گویم: من را ولش. چرا ناراحتی؟
می دانم چرا ناراحت است. به خودم می گویم: کرم داری؟
می نویسد: چیز مهمی نیست
بعد بحث را عوض می کند: امروز زلزله آمده.. چهار ریشتر. خلاصه حلالمان کن
یک شکللک می فرستم: ادمک زرد با چشمهای از حدقه آمده و دهان باز
همزمان خودم هم شکل همان شکلک می شوم
فکر می کنم که باید دلم بریزد پایین
مثل همان موقع که توی بم زلزله امد
ولی نمی ریزد پایین
دیگر به گمانم سر جایش نیست اصلا که بخواهد بریزد یا نریزد
می خوانم توی یک صفحه دیگر که برای اینکه مردم نتوانند ماهواره ببینند پارازیت انداخته اند
انقدر قوی که مردم از امواج ماکرویو احساس گرما می کنند
شوهر خواهرم می خندد و می گوید زندگی اسان می شود. قوری را می گذاری روی میز خودش جوش می آید
من دهنم کج می شود. یک چیزی بین خنده و گریه

Friday, October 16, 2009

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

به هزار جاست دلم امشب
امشب به هزار حلقه در
به هزار حلقه دربند
در بند زلفی

Tuesday, October 13, 2009

lovers

می خواست عوضش کند
می خواست از توی کاغذ سفید بزرگی که او بود یک آدمک ببرد و رنگش کند
او نمی خواست ولی
که بریده شود
که رنگ شود
که کاردستی او باشد
بی فایده بود اما
با خودش فکر می کرد که همه شان مثل هم بودند
چه آن موقعی که به زور می خواستند ببرندش عقب
چه حالا که به زور می خواستند ببرندش جلو
در هر دو صورت او نبود
برای همین درست همان موقعی که هر کس با خودش گلاویز بود
از میانه گریخته بود

Wednesday, October 7, 2009

سلوک

از حالم می پرسی
مثل اون بعد از ظهر پاییزیم که با هم رفتیم خارج شهر
بیات ترک گوش می کردیم
و بین پیچ های جاده و درختها و رودخانه دنبال جایی می گشتیم برای نشستن
جا پیدا نشد
همه حاشیه رودخانه و جاده در مالکیت این و آن بود
ما هیچ وقت جا نداشتیم
همیشه داشتیم می گشتیم
...و نمی رسیدیم

Sunday, October 4, 2009

پایان نامه

حرص می خوریم
خون دل می خوریم
درس می خونیم
تو سر خودمون می زنیم
پایان نامه می بندیم

آب حوض می کشیم
پیرزن خفه می کنیم
خلاصه همه جوره در صحنه ایم

Sunday, September 20, 2009

Lorenzo oil


اگر می خواین یاد بگیرین که قوی باشین، به آدمایی نگاه کنین که قوین. یه چیزی هست که اونا می دونن: اونم اینکه اگه بخواین می تونین. ...اگه واقعا بخواین

عیدتون مبارک

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج تمام آن کس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد

Thursday, September 17, 2009

شازده کوچولوی من




وقتی که برای اولین بار شازده کوچولو را خواندم کلاس سوم دبستان بودم و این اولین کتاب جدی بود که می خواندم که بیش از بیست صفحه داشت. یادم است که وقتی صفحه های اول کتاب را خواندم کلی احساس غرور کردم: از اینکه داشتم کتابی را می خواندم که به بزرگتر ها توصیه شده بود که نخوانند چون نمی فهمند. راستش هندوانه بزرگی زیر بغل آدم می زد طوری که از کودک بودنت خوشحال می شدی.
خوشحالی البته خیلی دوام نیاورد چون از قضا من اصلا هم از کتاب خوشم نیامد. چیزی نفهمیدم - و خدا مرا ببخشد - توی همان عالم بچگی حسابی از خجالت آنتوان عزیز در آمدم که این دیگر چه جور آدمی است که به خودش اجازه می دهد که کتابی بنویسد برای بزرگ ها و بعد بگوید که برای بچه هاست. و این چه کتاب کسل کننده و بی سر تهی است که تویش پر از عجایب مخلوقات است: روباه هایی که حرف می زنند ، گوسفند هایی که در فضا زندگی می کنند و سیاره هایی که فقط یک ادم رویشان زندگی می کند.


بار دوم که کتاب را خواندم ده سال بعد بود. این بار تمام شبانه روز گریه کردم و انقدر کتاب را خواندم تا از بر شدم و عاقبت به این نتیجه رسیدم که اگر فقط یک انتوان دو سنت اگزوپری دیگر روی زمین وجود داشته باشد باید حتما پیدایش کنم و بلافاصله بروم خواستگاریش! روح آنتوان از سر تقصیرات من بگذرد که انقدر سطحی راجع به همه چیز فکر می کنم

اما چه بار اول که حرصم در آمده بود و چه بار دوم که زارم درآمده بود در یک نکته شک نداشتم: اینکه بچه ای مثل شازده کوچولو وجود ندارد . خوب بچه ها حرف های گنده گنده می زنند اما شازده کوچولو فقط همین نبود. شازده کوچولو می فهمید و همینش هم ادم را شرمنده می کرد.

بارم سوم امروز است. من شازده کوچولو را پیدا کردم. این را از اینجا فهمیدم که حرف های گنده گنده می زند .. که زیادی می فهمد. ..که من جلویش اغلب شرمنده می شوم و احساس حماقت می کنم و او با چشمهای تعجب زده سیاهش من را نگاه می کند . می فهمد که چه دردی می کشم و به رویم نمی آورد که می داند که چقدر احمقم.
و.. سیاره شازده کوچولوی من هم همین جایی است که من هم از آنجا آمده ام و اغلب هم دلتنگ آنجاست. دیروز نگران عروسک هایش بود توی زیر زمین خانه شان توی ایران . به من گفت که " دست پایشان بسته است و جایی ندارند بروند" که "دلش برایشان تنگ شده" و اینکه "خرسی بزرگه باید در جعبه را باز کند و بقیه را بیاورد بیرون."

شازده کوچولوی من نان باگت کانادایی دوست ندارد و فکر می کند که خانه ها باید تنور داشته باشند ( اتشفشان؟) و به نظرش ": ایت ایز سو فان " که ادم توی خانه اش گاو نگاه دارد.
شازده کوچولوی من با درد های بزرگ در جنگ است و با این همه یک کلمه هم غر نمی زند و من باز بیشتر احساس حماقت می کنم و باز هم بیشتر... به خاطر همه غر هایی که زده ام و میزنم. سر هیچ و پوچ

Tuesday, September 15, 2009

شازده کوچولو


شازده کوچولو رو که خوندین همتون؟ حالا من خود شازده کوچولو رو دیدم امروز... نه! خل نشدم!.. خودش بود. هر چند که موهاش فرفری و طلایی نبود و قهوه ای و صاف بود و هرچند که لباسش اون لباس ابی و سرخ ستاره دارش نبود و یه لباس دیگه بود. ولی خودش بود. شک ندارم. دهنشو که باز کرد فهمیدم. هنوزم نگرانیای خودشو داشت. اون دفعه گوسفند و گل سرخ، ایندفعه چیزای دیگه. من استعداد انتوان دوسنت اگزوپری رو ندارم ولی شاید یه روز براتون نوشتم که چیا به هم گفتیم

Sunday, September 13, 2009

با دل دیگران بی رحم نباشید. و با کسانی که با دل شما بی رحم بوده‌اند سر نکنید

این نوشته را حتما بخوانید و اگر توانستید عمل کنید و اگر موفق شدید راهش را به من هم بگویید
سخنرانی کورت ونه گوت درمراسم فارغ التحصیلی دانشگاه ام‌آی‌تی
خانم‌ها و آقایان فارغ التحصیل سال ۱۹۷۶
کرم ضد آفتاب بمالید.
اگر می خواستم برای آینده شما فقط یک نصیحت بکنم مالیدن کرم ضد آفتاب را توصیه می کردم . خواص آثار مفید دراز مدت کرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است در حالی‌که سایر نصایح من هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی جز تجربه های پر پیچ و خم شخص خودم ندارد. اینک این نصایح را خدمت‌تان عرضه میکنم.
قدر نیرو و زیبایی جوانی‌تان را بدانید . ولی اگر هم ندانستید ولش! روزی قدر نیرو و زیبایی جوانی‌تان را خواهید دانست که طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور کنید که تا بیست سال دیگر به عکسهای جوانی خودتان نگاه خواهید کرد و به یاد می آورید چه امکاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق‌العاده بوده‌اید . آن طورکه تصورمیکنید چاق نیستید. نگران آینده نباشید. اگر هم دلتان می خواهد نگران باشید فقط بدانید که نگرانی همان اندازه موثر است که جویدن آدامس بادکنکی در حل یک مسئله جبر.
مشکلات اساسی زندگی شما بی تردید چیزهایی خواهند بود که هرگز به مخیله نگران شما هم خطور نکرده‌اند از همان نوعی که ساعت چهار بعداز ظهر یک روز سه شنبه عاطل و باطل ناگهان دید انسان را کور می کند.
هر روز یکی از کارهایی را که از آن وحشت دارید انجام بدهید. آواز بخوانید.
با دل دیگران بی رحم نباشید. و با کسانی که با دل شما بی رحم بوده‌اند سر نکنید.
نخ دندان به کار ببرید.
عمرتان را با حسادت تلف نکنید. گاهی شما جلو هستید و گاهی عقب. مسابقه طولانی است و سر آخر خودتان هستید که دارید با خودتان مسابقه می دهید.تعریفهایی را که از شما می شود به خاطر بسپارید. ناسزاها را فرا موش کنید. اگر موفق به انجام این کار شدید راهش را به من هم نشان بدهید.
نامه های عاشقانه قدیمی‌تان را حفظ کنید. صورت حسابهای بانکی گذشته را به دور بیفکنید.
نرمش کنید. بدنتان را هر قدر که می توانید کش بیاورید.
اگر نمی دانید می خواهید با زندگیتان چه کنیداحساس گناه نکنید جالبترین افرادی را که در زندگی شناخته ام در ۲۲ سالگی نمیدانستند می خواهند با زندگیشان چه کنند. برخی از جالبترین چهل ساله هائی هم که می شناسم هنوز نمیدانند.
تا می توانید کلسیم بخورید. با زانوهایتان مهربان باشید. وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید کمبودشان را به شدت حس خواهید کرد.
ممکن است ازدواج کنید ممکن است نکنید.ممکن است صاحب فرزند شوید ممکن است نشوید.ممکن است در چهل سالگی طلاق بگیرید احتمال هم دارد که در هفتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان رقصکی هم بکنید. هر چه می کنید نه زیاد به خودتان بگیرید نه زیاد خودتان را سرزنش کنید. انتخابهای شما بر پایه ۵۰ درصد بوده است همان طور که مال همه بوده.
از بدنتان لذت ببرید. هر طور که دلتان میخواهد از آن استفاده کنید. از آن استفاده کنید. از آنجه که دیگران درباره آن می اندیشند وحشت نداشته باشید.این بهترین ابزاری است که در سراسر عمر خواهید داشت.
برقصید حتی اگر جز اتاق نشیمن خود جائی برای آن ندارید. دستورالعملها را بخوانید حتی اگر از آنها پیروی نمی کنید. از خواندن مجلات مربوط به زیبائی پرهیز کنید. تنها خاصیت آنها این است که به شما بقبولانند زشتید.
در شناخت پدر ومادر خود بکوشید.هیچ نمی دانید که آنان را کی برای همیشه از دست خواهید داد.با خواهران و برادران خود مهربان باشید. آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند و به ظن قوی کسانی که بیش از هرکس دیگر در آینده به شما خوا هند رسید.
به یاد داشته باشید که دوستان می آیند و می روند ولی آن تک و توک دوستان جانی خود را حفظ کنید.برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیائی و روشهای زندگی سخت بکوشید زیرا هرچه از عمر شما بگذرد بیشتر پی می‌برید که به افرادی که در جوانی می شناختید محتاجید.
یکبار در نیو یورک زندگی کنید اما پیش از آنکه شما را سخت کند ترکش کنید. در کالیفرنیای شمالی هم یک بار زندگی کنید لیکن قبل از آنکه بیش از حد نرمتان کند ترکش کنید.
سفر کنید.
برخی حقایق لاینفک رابپذیرید: قیمتها صعود می کنند سیاستمداران کلک می زنند شما هم پیر می شوید. و آنگاه که شدید در تخیلاتتان به یاد می آورید که وقتی جوان بودید قیمتها مناسب بودند سیاستمداران شریف بودند و بچه ها به بزرگترهایشان احترام می گذاشتند.
به بزرگترهایتان احترام بگذارید.
توقع نداشته باشید که کس دیگری نان آور شما باشد. ممکن است حساب پس‌اندازی داشته باشید. شاید هم همسر پولداری نصیبتان شده باشد. ولی هیچ گاه نمی توانید پیش بینی کنید کدامیک خالی می شود یا جاخالی می‌دهد.
خیلی به موهایتان ور نروید وگرنه وقتی چهل سالتان شد شبیه موهای هشتادساله ها می شود. دقت کنید که نصایح چه کسی را می پذیرید اما با کسانی که آنها را صادر می کنند بردبار با شید.نصیحت گونه دیگر غم غربت است. ارائه آن روشی است برای بازیافت گذشته از میان تل زباله‌ها گردگیری آن و ماله‌کشی بر روی زشتی‌هایش ومصرف دوباره آن به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد. اما حرفم را در مورد کرم ضد آفتاب بپذیرید
...

Premonition

شما به پیش اگاهی معتقدین؟ به اینکه ادم از قبل بدونه که چی می خواد بشه؟ من فکر می کردم یه مزیته ولی بسته به مورد می تونه عذاب آور باشه... این فیلمو وقتی ببینید که اعصاب دارین

Tuesday, September 8, 2009

why did summer go so quickly...?

اول - دیروز دیدمش. خندید: بعد از دو هفته. گاری قرمز و گیتارش را اورد تا ببینم. ممنون از همه دعاها و ارزوهای خوبتان. هرچند که راه طولانی است ولی درد کمتر شده و امید بیشتر. امید به روز سلامتی کاملش
دوم- پیشنهاد امروزم این آهنگ است. پیش درآمدی برای پاییز
سوم- فردا دانشگاه شروع میشه. من حواسم اصلا نیست. باید حواس پخش و پلامو جمع کنم. چه کار سختی

Sunday, September 6, 2009

the wounds of Love (زخم های عشق)

نمی دانم چطور همه اتفاق های چند روز پیش من را یاد این داستان اسکار وایلد انداخت. شاید برای این که چیزی توی این چند روز بود که خیلی شبیه این داستان بود. شبیه حسی که وقتی اولین بارخواندمش به من دست داد. آن موقع برایم عجیب بود: محبت را چه نسبتیست با زخم ؟ زیبایی را چه نسبتی با درد؟ آن موقع هنوز کودک بودم. زندگی شروع نشده بود و به نسبت امروز احتمالا جایی حوالی بهشت بودم. به هر حال این را هدیه می کنم به شما


الان که دارم این را می نویسم کتاب "تصویر درویان گری" اش پیش دستم است. گویا تازگی ها فیلمی جدید از رویش ساخته اند که در انگلیس روی اکران است. فیلم را نمی دانم که خوب ساخته شده باشد ولی کتابش خواندنی است. بار قبل ده سال پیش خواندمش و حالا به زبان اصلی می خواهم دوباره بخوانمش

Monday, August 31, 2009

چشم هایم باز کنم یا نکنم؟

چشم هایم باز کنم یا نکنم؟
صورت رویایی توست که رنگ می گیرد پیش چشمانم
و صدای کودکانه ات که زنگ می زند در گوشهایم
چشم هایم باز کنم یا نکنم؟
کاش تمام اینها کابوسی سهمگین بود
کاش خواب بیداری بود و بیداری خواب
کاش من بودم به جای تو و تو به جای من
کاش...
چشم هایم باز کنم یا نکنم؟
اینجا افتاده ام بی رمق و دیوانه
و آنجا توی دست های کوچک و نحیفت سوزن فرو می کنند
خون می گیرند
خون می زنند
قاشق های شربت
و مشت مشت قرص
و چشم های درشت و سیاهت که می گردد بین روپوش هاو دستکش های سفید
چشم هایم باز کنم یا نکنم؟
مانده ام به چه کار می آیم
وقتی درد را نشود تقسیم کرد
و زخم را نشود به امانت گرفت
آه که این مرز های لعنتی جسم چه بی معنیند
چشم هایم باز کنم یا نکنم؟
انگشتهای باریکت روی ارگ کوچکت می لغزد
تو می رقصی
و پاهای من می لرزد
و نمی دانم که با شجاعتم چه کرده ام که نمی یابمش
با اینهمه عجیب است که امید همین جاست
امید که پیش از این می گریخت از من
و عجیب که اینهمه دور بوده ام پیش از این و اکنون نزدیکم
و عجیب که درس های بزرگ را عاقبت از کوچک ترین می آموزم
و تو باید بدانی
که فاصله ها پیش تمام عشق ما هیچند
و عشق چیز عجیبی است
نابینایی که چشم هایمان را باز می کند به تمامی

Sunday, August 30, 2009

Bucket List


You measure yourself by the people who measure themselves by you

Friday, August 28, 2009

It seems to me the problems you worry yourself sick about never seem to materialize. It's the ones that catch you unexpectedly on a Wednesday afternoon that knock you sideways.

Wednesday, August 26, 2009

امروز

امروز چطور از خواب بلند شدید؟
با جارو
کی؟
دوازده ظهر
دیشب کی خوابیدید؟
چهار صبح
نتیجه؟
درد گرفتن سر ، اعصاب خورد و خاکشیر، اخلاق گند
.
پانوشت یک: بحث قبلی در اولین فرصت ادامه پیدا می کنه. دارم مغزمو گرم می کنم.
پانوشت دو: یه جمله خوب توی یک وبلاگ خوندم که حیفم اومد اینجا ننویسم. از این قرار
A professional writter is an amteur who didn't quite-Richard Bach

Sunday, August 23, 2009

بحث کنیم

رسیدم به پستی که قولش را داده بودم. ان هم بعد از کلی کلنجار با خودم. و سر اخر تصمیم گرفتن که به جای جواب دادن به هر نوع سوالی به طریقه سقراطی بحثی را مطرح کنم و هم مورد سوال قرار بگیرم وجواب بدهم و هم بپرسم و جواب بشنوم
در این پست ، از یکی از دوستان این کامنت( حالا فهمیدی کی راست می گه کی دروغ!؟ انوقت می خوای چه کار کنی؟) را دریافت کردم. که یک سوال ساده بود. خواندن یک سوال ساده که نویسنده اش را نمی شناسی در نوع خود بسیار جالب است. چون امکان هیچ پیش داوری را نداری و در نتیجه می توانی سوال را هرجور – چند جور بخوانی و برایش دنبال جواب بگردی
عزیزanonym!
جالب بود که سوالت چند وقت بودکه توی خره خره خودم گیر کرده بود و نمی توانستم بیانش کنم و شاید برای همین بحث تاریخ خوانی را پیش کشیدم.
می شد این طور سوالت را تعبیر کرد: که درست/غلط وجود دارد وعده ای به آن اگاه تر از دیگرانند. اما چون این عده کمند ، جامعه عمل پوشاندن به آن ناممکن است (چون به قول تو همه به جمع بندی نرسیده اند) پس "درست ایده ال" را می گذاریم کنار و" غلط امکان پذیر" را می پذیریم تا وقتی که همه به آگاهی برسند
می شد این طور تعبیرش کرد که: که درست / غلط اصلا وجود ندارد. و" درست" همان چیزی است که برای اکثریت مردم قابل درک و توجیه است . از پیش تعیین شده نیست . نزد فرد یا افراد خاصی نیست. درست همان چیزی است که برای عقل جمعی مردم در یک زمان و مکان خاص قابل پذیرش است
اینجا می خواهم پستم را نیمه کاره بگذارم و جواب بگیرم. از هر کسی که این پست را می خواند. اما این بحث را ادامه می دهم. قبلش توجه دوستان را جلب می کنم به اینکه صرفنظر اینکه درست/غلط چیست همه ما باید همواره به دنبال این باشیم که سوال ها و تضاد های دورنیمان را پیدا کنیم و به جای فرار کردن برایش جواب پیدا کنیم: اگر این تضاد ها ( سایه روشن ها) را در مقیاس کوچک حودمان ببینیم وقتی در مقیاس
بزرگ جامعه با ان روبرو شدیم وحشت نمی کنیم . به سادگی قضاوت نمی کنیم .
یک چیز دیگر ...سعی کنید تا موضوع را هم به صورت مجرد و هم به صورت واقعی و منطبق بر شرایطی که در آن هستیم ببینید.

Saturday, August 22, 2009

هوم؟

خیلی وقته که دیگه کتاب نمی خونم. یا اگر بخونم حتما یکی از این چنداس: یا فیه مافیه، یا حافظ یا مقالات شمس . مثل قدیمیا که دو تا کتاب ، یه حافظ و یه شاهنامه ، سر تاقچه شون گذاشته بودن و هی می خوندنش

به جای کتاب وبلاگ می خونم یا فیلم می بینم. اینهمه وبلاگ. ... اووووه.... این همه وبلاگ برای چی؟ برای کی؟
بعضی ها الحق خیلی با استعدادن. بعضی ها هم کامنت های پای نوشته هاشون از خود نوشته هاشون جالب تره. ولی اینهمه درد دل رو کی می خونه؟ اینهمه جزئیات؟ اینهمه حرف؟ اینهمه عشق؟ این همه نویسنده... شاعر... عاشق
یادمه یکی استادامون سال اول یک عکس بهمون نشون داد از یه منظره. بعد پشت بندش نقاشی آبرنگی رو که خودش کشیده بود از اون منظره بهمون نشون داد. بعد گفت آدم هیچ وقت نمی تونه بفهمه قضیه چیه . که این همه زیبایی اون بیرون هست – چه ما ببینیم چه نبینیم- و ما یه بخشی شو می بینیم. یا این همه زیبایی برای اینه که ما ببینیم و همش همینیه که ما می بینیم و به غیر اینی که ما می بینیم دیگه چیزی نیس
هنوز وقتی یادم می افته تنم مور مور میشه.

Friday, August 21, 2009

اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ

یحیی علیه السلام بسیار گریستی . یحیی به عیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنين میخندی. عیسی گفت که تو ازعنایتها و لطفهای دقیق لطيف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی.
ولییّ از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسید ازین هر دو کرا مقام عالیترست؟
جواب گفت که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندۀ منست. به هر بنده مرا خیالیست و صورتیست هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم . من بندۀ آن خیالم که حق آنجا باشد. بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست.
اکنون تو خود را میآزما که ازگریه و خنده از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غيره ترا کدام نافعترست و احوال تو بکدام طریق راستتر می شود و ترقیّت افزونتر آن کار را پیش گير.

Saturday, August 8, 2009

سیاست لعنتی و زندگی نکبتی

یک :حالم ازسیاست به هم می خورد و حالا راست افتادیم تو شرایطی که نوشتن از هر چیزی به جز سیاست به نظر بی معنی میاید! اه! لعنتی
دو: یک جمله خیلی خوبی از یک آدم خیلی خوبی که الان اصلا یادم نمی آید کی بوده می گوید که " وقتی مردم زیاد از سیاست حرف بزنند یعنی سیاست مدارها کارشان را خوب انجام نمی دهند" یا یک چیزی توی همین مایه ها! البته حتی همین جمله هم الان بسیار بی معنی به نظر میاید چون که ما اصلا توی مملکتمان سیاستمداردرست وحسابی نداریم که بخواهد کارش را خوب یا بد انجام دهد و برای همین مردم هر هفتاد، سی ، یا کسی چه می داند شاید از این به بعد هر ده سال یک بار باید انقلاب کنند تا اوضاع درست بشود . چنانکه بر عکس همه جای دنیا که جز عده معدودی ، کسی نمی داند که در مملکتش اوضاع چگونه است و چه کسی آن را اداره می کند، توی کشور ما -به غیر از عده معدودی که در حکومت یا در حواشی ان هستند -همه مردم می دانند که در مملکت چه می گذرد و اوضاع چگونه است.البته این در نوع خودش بسیار عجیب است و همین من را وادار می کند که فکر کنم یک روزی در دنیا تاریخ کشور من را به عنوان یک نمونه ویژه توی دانشگاه ها تدریس خواهند کرد
سه: من یک معمارم(!) و کارم ساختن خانه برای مردم است نه چیز دیگر! ولی این روزها انگیزه زیادی دارد در من زنده می شود که یک دور تاریخ مملکتم را از زمان چند سال مانده به انقلاب تا حالا بخوانم تا تهش را در بیاورم و بفهمم که کی به کی است و یا به عبارتی چطور شد که اینطور شد و بالاخره ما تا کی با دهانمان سرویس بشود تا بتوانیم یک جایی توی همان مملکت قراضه خودمان یک زندگی نیمه راحت داشته باشیم. اگر دسترسی به منابع لازم - که به نظر من بهترینش روزنامه های آن زمان است- داشتم در اسرع وقت این کار را می کردم ولی ندارم بنابراین فعلا به همان کار خانه سازی مشغول می شوم
چهار: حالا می خواهم مستقیما کمی امید به شما تزریق کنم و بگویم که درست است که من دارم حرص می خورم و شما هم دارید حرص می خورید ولی زیاد اعصاب خودتان را خورد نکنید! زندگی در آن نقطه جغرافیایی و تاریخی، هرچند که حرص آدم را در میاورد ولی یک خوبی بزرگ دارد و ان اینکه انقدر همه مان فکر کرده ایم و می کنیم که مغزمان دارد از توی دهن و دماغمان می زند بیرون و این یعنی تکامل و کسی چه می داند شاید بچه های ما باهوش تر از بچه های بقیه شهروندان دنیا از کار در بیایند و گل جدیدی به سرمان بزنند که قبلا کسی به سرمان نزده باشد

Wednesday, August 5, 2009

یاد آر زشمع مرده آر

اي همره تيهِ پور عمران
بگذشت چو اين سنين معدود،
و آن شاهد نغز بزم عرفان
بنمود چو وعدِ خويش مشهود،
وز مذبح زر چو شد به كيوان
هر صبح شميم عنبر و عود،
زان كو به گناهِ قوم نادان
در حسرت روي ارض موعود،
بر باديه جان سپرده ، ياد آر

Saturday, August 1, 2009

خیال ها کم نیست

دو کس را پرسی، دو در دو چند است؟ هر دو یک جواب گویند بی مخالفت. زیرا اندیشه کردن آن آسان است. چون بپرسی هفت در هفت چند است؟ و یا هفده در هفده؟ خلاف کنند آن دو عاقل، زیرا اندیشه ای آن دشوار است.
و عقل خود حجت خدای است. ولیکن چون بر وجه استعمال نکنی متناقض مینماید.
مثلا صد کس در میان آفتاب ایستاده اند با چشم های روشن. شخصی از دور میآید سوی ایشان تنها و دهلی میزند و رقصی میکند. میان ایشان خلافی نرود. اما اگر در شب تاریک و ابر این بانگ دهل بیاید، صد خلاف پیدا شود میان ایشان. یکی گوید لشکر است. یکی گوید ختنه سور است الی آخر...
فهم اگر متردد نشدی، در اشارات و عبارات خلاف نکردندی و از نصوص یک معنی فهم کردندی.
خیال ها کم نیست. از خود بر میانگیزی و حجاب خود میسازی و بنا بر آن خیال تفریح می کنی
شمس تبریزی

Wednesday, July 29, 2009

Monday, July 20, 2009

بیت

بابا من با این شعر مشکل دارم
جناب حافظ فرموده است که: گرچه وصالش نه به کوشش دهند. هر قدر ای دل که توانی بکوش
خوب اگر " نه به کوشش دهند" پس مگه ما مخمون عیب داره که بکوشیم؟ هان؟ بد میگم؟

Thursday, July 16, 2009

not to lose your hope!


اگر فکر می کنید که دارید امیدتان را از دست می دهید، این فیلم را حتما ببینید

Friday, July 10, 2009

street sections



امروز در وب گردی های روزانه به این سایت رسیدم. در این سایت مجموعه ای از مقاطع خیابان های زیبای جهان جمع شده است. در حال حاضر مقطع و تصویر 192 خیابان در این سایت وجود دارد و البته صاحبین سایت قصد دارند قضیه را تا جمع آوری 1000 مقطع ادامه دهند.به گمانم اهمیت این کار برای همه طراحان شهری گرامی روشن باشد!! شما هم اگر می خواهید درثواب این امر خیر سهیم باشد می توانید یک نمونه خیابان موجود با تناسبات درست و حسابی را آپ لود بفرمایید

......


Do it now. The world is changing AT SUCH A RAPID rate that waiting to implement changes
will leave you two steps behind. DO IT NOW, DO IT NOW!

Magnolia

It is not going to stop...
until you wise up.

Wednesday, July 8, 2009

بای سیکل ران

امروز از یکی دیگر از مزایای زندگی در این سوی آب بهره مند شدم: دوچرخه سواری
به عنوان یک دختر و در مرحله دوم یک طراح شهری، بسی تاسف خوردم که ما اونجا از این کارا نمی تونستیم بکنیم. البته این حرف الان خیلی مسخره به نظر میاد چون در این شرایط این قائدتا آخرین چیزیه که باید براش تاسف خورد واینکه من یکی انقدر تاسف خوردم که کم کم دارم تبدیل به یک بوطیمار تمام عیار می شم

Monday, July 6, 2009

گاو خونی

آخه کجا داریم می ریم؟ باتلاق که دیدن نداره.
گفت: چطور دیدن نداره، پسرم؟ همه زندگی ما تو این باتلاقه. هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو. همه آب هایی که به تن ما مالیده رفته این تو. اون وقت تو می گی بر گردیم؟
گفتم: خب، حالا خود ما هم داریم می ریم این تو- شما هم همینو می خواهید؟

Sunday, July 5, 2009

Designing in Tehran!



In December 2008, Italian fashion brand United Colors of Benetton launched the international competition Designing in Tehran to develop a design for two multistory buildings in Iran’s capital city of Teheran. Designers were called to integrate the new structures in the local urban and commercial setting while taking in account cultural and technical aspects. The two new towers will house Benetton offices, as well as retail space.


The jury, now selected three designs for tower A and B, before going on to proclaim one winner for A and one for B.


Sleuth





این فیلمو وقتی خیلی بچه بودم ( با فرض اینکه الان خیلی بزرگ شدم!) دیدم. اون موقع خیلی روم تاثیر گذاشت. فیلم محشریه... تمام چیزهایی که از یه فیلم محشر انتظار دارینو برآورده می کنه: بازی های عالی. متن عالی. فضاسازی عالی. .... و چی؟ موضوع؟ خب! موضوعش اینه: "بازی" هایی که شوخی شوخی، جدی می شن

Thursday, June 25, 2009

آخرین جمله امشب

می خواهم بنویسم... سرم گیج می رود... نمی توانم

Saturday, June 13, 2009

no subject

"You may fool all the people some of the time; you can even fool some of the people all the time; but you cant fool all of the people all the time." Abraham Lincoln