Thursday, September 17, 2009

شازده کوچولوی من




وقتی که برای اولین بار شازده کوچولو را خواندم کلاس سوم دبستان بودم و این اولین کتاب جدی بود که می خواندم که بیش از بیست صفحه داشت. یادم است که وقتی صفحه های اول کتاب را خواندم کلی احساس غرور کردم: از اینکه داشتم کتابی را می خواندم که به بزرگتر ها توصیه شده بود که نخوانند چون نمی فهمند. راستش هندوانه بزرگی زیر بغل آدم می زد طوری که از کودک بودنت خوشحال می شدی.
خوشحالی البته خیلی دوام نیاورد چون از قضا من اصلا هم از کتاب خوشم نیامد. چیزی نفهمیدم - و خدا مرا ببخشد - توی همان عالم بچگی حسابی از خجالت آنتوان عزیز در آمدم که این دیگر چه جور آدمی است که به خودش اجازه می دهد که کتابی بنویسد برای بزرگ ها و بعد بگوید که برای بچه هاست. و این چه کتاب کسل کننده و بی سر تهی است که تویش پر از عجایب مخلوقات است: روباه هایی که حرف می زنند ، گوسفند هایی که در فضا زندگی می کنند و سیاره هایی که فقط یک ادم رویشان زندگی می کند.


بار دوم که کتاب را خواندم ده سال بعد بود. این بار تمام شبانه روز گریه کردم و انقدر کتاب را خواندم تا از بر شدم و عاقبت به این نتیجه رسیدم که اگر فقط یک انتوان دو سنت اگزوپری دیگر روی زمین وجود داشته باشد باید حتما پیدایش کنم و بلافاصله بروم خواستگاریش! روح آنتوان از سر تقصیرات من بگذرد که انقدر سطحی راجع به همه چیز فکر می کنم

اما چه بار اول که حرصم در آمده بود و چه بار دوم که زارم درآمده بود در یک نکته شک نداشتم: اینکه بچه ای مثل شازده کوچولو وجود ندارد . خوب بچه ها حرف های گنده گنده می زنند اما شازده کوچولو فقط همین نبود. شازده کوچولو می فهمید و همینش هم ادم را شرمنده می کرد.

بارم سوم امروز است. من شازده کوچولو را پیدا کردم. این را از اینجا فهمیدم که حرف های گنده گنده می زند .. که زیادی می فهمد. ..که من جلویش اغلب شرمنده می شوم و احساس حماقت می کنم و او با چشمهای تعجب زده سیاهش من را نگاه می کند . می فهمد که چه دردی می کشم و به رویم نمی آورد که می داند که چقدر احمقم.
و.. سیاره شازده کوچولوی من هم همین جایی است که من هم از آنجا آمده ام و اغلب هم دلتنگ آنجاست. دیروز نگران عروسک هایش بود توی زیر زمین خانه شان توی ایران . به من گفت که " دست پایشان بسته است و جایی ندارند بروند" که "دلش برایشان تنگ شده" و اینکه "خرسی بزرگه باید در جعبه را باز کند و بقیه را بیاورد بیرون."

شازده کوچولوی من نان باگت کانادایی دوست ندارد و فکر می کند که خانه ها باید تنور داشته باشند ( اتشفشان؟) و به نظرش ": ایت ایز سو فان " که ادم توی خانه اش گاو نگاه دارد.
شازده کوچولوی من با درد های بزرگ در جنگ است و با این همه یک کلمه هم غر نمی زند و من باز بیشتر احساس حماقت می کنم و باز هم بیشتر... به خاطر همه غر هایی که زده ام و میزنم. سر هیچ و پوچ

2 comments:

  1. :)))
    جالب بود ها
    و
    خط اول کامنتم تو پست قبلی

    ReplyDelete
  2. ohhhhhhhhh! it brought tears to my eyes!
    شازده کوچولوهای ما! چه خوب که برام کامنت گذاشتی که اینجوری بتونم پیدات کنم.
    شازده رو محکم ببوس

    شادی

    ReplyDelete