Sunday, September 20, 2009

Lorenzo oil


اگر می خواین یاد بگیرین که قوی باشین، به آدمایی نگاه کنین که قوین. یه چیزی هست که اونا می دونن: اونم اینکه اگه بخواین می تونین. ...اگه واقعا بخواین

عیدتون مبارک

بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد هلال عید به دور قدح اشارت کرد
ثواب روزه و حج تمام آن کس برد که خاک میکده عشق را زیارت کرد

Thursday, September 17, 2009

شازده کوچولوی من




وقتی که برای اولین بار شازده کوچولو را خواندم کلاس سوم دبستان بودم و این اولین کتاب جدی بود که می خواندم که بیش از بیست صفحه داشت. یادم است که وقتی صفحه های اول کتاب را خواندم کلی احساس غرور کردم: از اینکه داشتم کتابی را می خواندم که به بزرگتر ها توصیه شده بود که نخوانند چون نمی فهمند. راستش هندوانه بزرگی زیر بغل آدم می زد طوری که از کودک بودنت خوشحال می شدی.
خوشحالی البته خیلی دوام نیاورد چون از قضا من اصلا هم از کتاب خوشم نیامد. چیزی نفهمیدم - و خدا مرا ببخشد - توی همان عالم بچگی حسابی از خجالت آنتوان عزیز در آمدم که این دیگر چه جور آدمی است که به خودش اجازه می دهد که کتابی بنویسد برای بزرگ ها و بعد بگوید که برای بچه هاست. و این چه کتاب کسل کننده و بی سر تهی است که تویش پر از عجایب مخلوقات است: روباه هایی که حرف می زنند ، گوسفند هایی که در فضا زندگی می کنند و سیاره هایی که فقط یک ادم رویشان زندگی می کند.


بار دوم که کتاب را خواندم ده سال بعد بود. این بار تمام شبانه روز گریه کردم و انقدر کتاب را خواندم تا از بر شدم و عاقبت به این نتیجه رسیدم که اگر فقط یک انتوان دو سنت اگزوپری دیگر روی زمین وجود داشته باشد باید حتما پیدایش کنم و بلافاصله بروم خواستگاریش! روح آنتوان از سر تقصیرات من بگذرد که انقدر سطحی راجع به همه چیز فکر می کنم

اما چه بار اول که حرصم در آمده بود و چه بار دوم که زارم درآمده بود در یک نکته شک نداشتم: اینکه بچه ای مثل شازده کوچولو وجود ندارد . خوب بچه ها حرف های گنده گنده می زنند اما شازده کوچولو فقط همین نبود. شازده کوچولو می فهمید و همینش هم ادم را شرمنده می کرد.

بارم سوم امروز است. من شازده کوچولو را پیدا کردم. این را از اینجا فهمیدم که حرف های گنده گنده می زند .. که زیادی می فهمد. ..که من جلویش اغلب شرمنده می شوم و احساس حماقت می کنم و او با چشمهای تعجب زده سیاهش من را نگاه می کند . می فهمد که چه دردی می کشم و به رویم نمی آورد که می داند که چقدر احمقم.
و.. سیاره شازده کوچولوی من هم همین جایی است که من هم از آنجا آمده ام و اغلب هم دلتنگ آنجاست. دیروز نگران عروسک هایش بود توی زیر زمین خانه شان توی ایران . به من گفت که " دست پایشان بسته است و جایی ندارند بروند" که "دلش برایشان تنگ شده" و اینکه "خرسی بزرگه باید در جعبه را باز کند و بقیه را بیاورد بیرون."

شازده کوچولوی من نان باگت کانادایی دوست ندارد و فکر می کند که خانه ها باید تنور داشته باشند ( اتشفشان؟) و به نظرش ": ایت ایز سو فان " که ادم توی خانه اش گاو نگاه دارد.
شازده کوچولوی من با درد های بزرگ در جنگ است و با این همه یک کلمه هم غر نمی زند و من باز بیشتر احساس حماقت می کنم و باز هم بیشتر... به خاطر همه غر هایی که زده ام و میزنم. سر هیچ و پوچ

Tuesday, September 15, 2009

شازده کوچولو


شازده کوچولو رو که خوندین همتون؟ حالا من خود شازده کوچولو رو دیدم امروز... نه! خل نشدم!.. خودش بود. هر چند که موهاش فرفری و طلایی نبود و قهوه ای و صاف بود و هرچند که لباسش اون لباس ابی و سرخ ستاره دارش نبود و یه لباس دیگه بود. ولی خودش بود. شک ندارم. دهنشو که باز کرد فهمیدم. هنوزم نگرانیای خودشو داشت. اون دفعه گوسفند و گل سرخ، ایندفعه چیزای دیگه. من استعداد انتوان دوسنت اگزوپری رو ندارم ولی شاید یه روز براتون نوشتم که چیا به هم گفتیم

Sunday, September 13, 2009

با دل دیگران بی رحم نباشید. و با کسانی که با دل شما بی رحم بوده‌اند سر نکنید

این نوشته را حتما بخوانید و اگر توانستید عمل کنید و اگر موفق شدید راهش را به من هم بگویید
سخنرانی کورت ونه گوت درمراسم فارغ التحصیلی دانشگاه ام‌آی‌تی
خانم‌ها و آقایان فارغ التحصیل سال ۱۹۷۶
کرم ضد آفتاب بمالید.
اگر می خواستم برای آینده شما فقط یک نصیحت بکنم مالیدن کرم ضد آفتاب را توصیه می کردم . خواص آثار مفید دراز مدت کرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است در حالی‌که سایر نصایح من هیچ پایه و اساس قابل اعتمادی جز تجربه های پر پیچ و خم شخص خودم ندارد. اینک این نصایح را خدمت‌تان عرضه میکنم.
قدر نیرو و زیبایی جوانی‌تان را بدانید . ولی اگر هم ندانستید ولش! روزی قدر نیرو و زیبایی جوانی‌تان را خواهید دانست که طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور کنید که تا بیست سال دیگر به عکسهای جوانی خودتان نگاه خواهید کرد و به یاد می آورید چه امکاناتی در اختیارتان بوده و چقدر فوق‌العاده بوده‌اید . آن طورکه تصورمیکنید چاق نیستید. نگران آینده نباشید. اگر هم دلتان می خواهد نگران باشید فقط بدانید که نگرانی همان اندازه موثر است که جویدن آدامس بادکنکی در حل یک مسئله جبر.
مشکلات اساسی زندگی شما بی تردید چیزهایی خواهند بود که هرگز به مخیله نگران شما هم خطور نکرده‌اند از همان نوعی که ساعت چهار بعداز ظهر یک روز سه شنبه عاطل و باطل ناگهان دید انسان را کور می کند.
هر روز یکی از کارهایی را که از آن وحشت دارید انجام بدهید. آواز بخوانید.
با دل دیگران بی رحم نباشید. و با کسانی که با دل شما بی رحم بوده‌اند سر نکنید.
نخ دندان به کار ببرید.
عمرتان را با حسادت تلف نکنید. گاهی شما جلو هستید و گاهی عقب. مسابقه طولانی است و سر آخر خودتان هستید که دارید با خودتان مسابقه می دهید.تعریفهایی را که از شما می شود به خاطر بسپارید. ناسزاها را فرا موش کنید. اگر موفق به انجام این کار شدید راهش را به من هم نشان بدهید.
نامه های عاشقانه قدیمی‌تان را حفظ کنید. صورت حسابهای بانکی گذشته را به دور بیفکنید.
نرمش کنید. بدنتان را هر قدر که می توانید کش بیاورید.
اگر نمی دانید می خواهید با زندگیتان چه کنیداحساس گناه نکنید جالبترین افرادی را که در زندگی شناخته ام در ۲۲ سالگی نمیدانستند می خواهند با زندگیشان چه کنند. برخی از جالبترین چهل ساله هائی هم که می شناسم هنوز نمیدانند.
تا می توانید کلسیم بخورید. با زانوهایتان مهربان باشید. وقتی قدرت زانوهای خود را از دست دادید کمبودشان را به شدت حس خواهید کرد.
ممکن است ازدواج کنید ممکن است نکنید.ممکن است صاحب فرزند شوید ممکن است نشوید.ممکن است در چهل سالگی طلاق بگیرید احتمال هم دارد که در هفتاد و پنجمین سالگرد ازدواجتان رقصکی هم بکنید. هر چه می کنید نه زیاد به خودتان بگیرید نه زیاد خودتان را سرزنش کنید. انتخابهای شما بر پایه ۵۰ درصد بوده است همان طور که مال همه بوده.
از بدنتان لذت ببرید. هر طور که دلتان میخواهد از آن استفاده کنید. از آن استفاده کنید. از آنجه که دیگران درباره آن می اندیشند وحشت نداشته باشید.این بهترین ابزاری است که در سراسر عمر خواهید داشت.
برقصید حتی اگر جز اتاق نشیمن خود جائی برای آن ندارید. دستورالعملها را بخوانید حتی اگر از آنها پیروی نمی کنید. از خواندن مجلات مربوط به زیبائی پرهیز کنید. تنها خاصیت آنها این است که به شما بقبولانند زشتید.
در شناخت پدر ومادر خود بکوشید.هیچ نمی دانید که آنان را کی برای همیشه از دست خواهید داد.با خواهران و برادران خود مهربان باشید. آنها بهترین رابط شما با گذشته هستند و به ظن قوی کسانی که بیش از هرکس دیگر در آینده به شما خوا هند رسید.
به یاد داشته باشید که دوستان می آیند و می روند ولی آن تک و توک دوستان جانی خود را حفظ کنید.برای پل زدن میان اختلافهای جغرافیائی و روشهای زندگی سخت بکوشید زیرا هرچه از عمر شما بگذرد بیشتر پی می‌برید که به افرادی که در جوانی می شناختید محتاجید.
یکبار در نیو یورک زندگی کنید اما پیش از آنکه شما را سخت کند ترکش کنید. در کالیفرنیای شمالی هم یک بار زندگی کنید لیکن قبل از آنکه بیش از حد نرمتان کند ترکش کنید.
سفر کنید.
برخی حقایق لاینفک رابپذیرید: قیمتها صعود می کنند سیاستمداران کلک می زنند شما هم پیر می شوید. و آنگاه که شدید در تخیلاتتان به یاد می آورید که وقتی جوان بودید قیمتها مناسب بودند سیاستمداران شریف بودند و بچه ها به بزرگترهایشان احترام می گذاشتند.
به بزرگترهایتان احترام بگذارید.
توقع نداشته باشید که کس دیگری نان آور شما باشد. ممکن است حساب پس‌اندازی داشته باشید. شاید هم همسر پولداری نصیبتان شده باشد. ولی هیچ گاه نمی توانید پیش بینی کنید کدامیک خالی می شود یا جاخالی می‌دهد.
خیلی به موهایتان ور نروید وگرنه وقتی چهل سالتان شد شبیه موهای هشتادساله ها می شود. دقت کنید که نصایح چه کسی را می پذیرید اما با کسانی که آنها را صادر می کنند بردبار با شید.نصیحت گونه دیگر غم غربت است. ارائه آن روشی است برای بازیافت گذشته از میان تل زباله‌ها گردگیری آن و ماله‌کشی بر روی زشتی‌هایش ومصرف دوباره آن به قیمتی بالاتر از آنچه ارزش دارد. اما حرفم را در مورد کرم ضد آفتاب بپذیرید
...

Premonition

شما به پیش اگاهی معتقدین؟ به اینکه ادم از قبل بدونه که چی می خواد بشه؟ من فکر می کردم یه مزیته ولی بسته به مورد می تونه عذاب آور باشه... این فیلمو وقتی ببینید که اعصاب دارین

Tuesday, September 8, 2009

why did summer go so quickly...?

اول - دیروز دیدمش. خندید: بعد از دو هفته. گاری قرمز و گیتارش را اورد تا ببینم. ممنون از همه دعاها و ارزوهای خوبتان. هرچند که راه طولانی است ولی درد کمتر شده و امید بیشتر. امید به روز سلامتی کاملش
دوم- پیشنهاد امروزم این آهنگ است. پیش درآمدی برای پاییز
سوم- فردا دانشگاه شروع میشه. من حواسم اصلا نیست. باید حواس پخش و پلامو جمع کنم. چه کار سختی

Sunday, September 6, 2009

the wounds of Love (زخم های عشق)

نمی دانم چطور همه اتفاق های چند روز پیش من را یاد این داستان اسکار وایلد انداخت. شاید برای این که چیزی توی این چند روز بود که خیلی شبیه این داستان بود. شبیه حسی که وقتی اولین بارخواندمش به من دست داد. آن موقع برایم عجیب بود: محبت را چه نسبتیست با زخم ؟ زیبایی را چه نسبتی با درد؟ آن موقع هنوز کودک بودم. زندگی شروع نشده بود و به نسبت امروز احتمالا جایی حوالی بهشت بودم. به هر حال این را هدیه می کنم به شما


الان که دارم این را می نویسم کتاب "تصویر درویان گری" اش پیش دستم است. گویا تازگی ها فیلمی جدید از رویش ساخته اند که در انگلیس روی اکران است. فیلم را نمی دانم که خوب ساخته شده باشد ولی کتابش خواندنی است. بار قبل ده سال پیش خواندمش و حالا به زبان اصلی می خواهم دوباره بخوانمش