می خواست عوضش کند
می خواست از توی کاغذ سفید بزرگی که او بود یک آدمک ببرد و رنگش کند
او نمی خواست ولی
که بریده شود
که رنگ شود
که کاردستی او باشد
بی فایده بود اما
با خودش فکر می کرد که همه شان مثل هم بودند
چه آن موقعی که به زور می خواستند ببرندش عقب
چه حالا که به زور می خواستند ببرندش جلو
در هر دو صورت او نبود
برای همین درست همان موقعی که هر کس با خودش گلاویز بود
از میانه گریخته بود
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment