Wednesday, October 7, 2009

سلوک

از حالم می پرسی
مثل اون بعد از ظهر پاییزیم که با هم رفتیم خارج شهر
بیات ترک گوش می کردیم
و بین پیچ های جاده و درختها و رودخانه دنبال جایی می گشتیم برای نشستن
جا پیدا نشد
همه حاشیه رودخانه و جاده در مالکیت این و آن بود
ما هیچ وقت جا نداشتیم
همیشه داشتیم می گشتیم
...و نمی رسیدیم

4 comments:

  1. az koochooloo che khabar...khube...barash doa mikonam kheili ziad va delam barash tang shode...

    ReplyDelete
  2. چه حس خوبی داشت ... خیلی خیلی ...چقدر کوتاه و مختصر تونستی حس رو منتقل کنی

    ReplyDelete
  3. سلام
    نوشته های جالبی داری دوست خوب. من یکی از اوها رو توی وبالگم می گذارم البته با ذکر منبع!اگه اشکالی نداره. حسام صفحه تو رو به من معرفی کرد. شاد زید

    ReplyDelete
  4. ممنون و به بلاگ من خوش اومدین! در اون مورد هم مشکلی نیست

    ReplyDelete