می زنم روی صفحه که: چه طوری؟
تایپ می کند به فنگلیسی که : که خوبم
می دانم که خوب نیست
می دانم که غمگین است
حتی با این همه فاصله
حتی بعد از این همه دوری
حتی با این که نمی بینمش
می نویسد: ما که همیشه غم و غصه داریم. چیز مهمی نیست
تو بگو. شازده کوچولو خوب است؟
می گویم بهتر است
قیافه شازده کوچولو می آید جلوی چشمم. کز کرده جلوی تلویزیون. پاهایش درد می کند. من قلبم دارد می آید توی دهنم
می گویم: من را ولش. چرا ناراحتی؟
می دانم چرا ناراحت است. به خودم می گویم: کرم داری؟
می نویسد: چیز مهمی نیست
بعد بحث را عوض می کند: امروز زلزله آمده.. چهار ریشتر. خلاصه حلالمان کن
یک شکللک می فرستم: ادمک زرد با چشمهای از حدقه آمده و دهان باز
همزمان خودم هم شکل همان شکلک می شوم
فکر می کنم که باید دلم بریزد پایین
مثل همان موقع که توی بم زلزله امد
ولی نمی ریزد پایین
دیگر به گمانم سر جایش نیست اصلا که بخواهد بریزد یا نریزد
می خوانم توی یک صفحه دیگر که برای اینکه مردم نتوانند ماهواره ببینند پارازیت انداخته اند
انقدر قوی که مردم از امواج ماکرویو احساس گرما می کنند
شوهر خواهرم می خندد و می گوید زندگی اسان می شود. قوری را می گذاری روی میز خودش جوش می آید
من دهنم کج می شود. یک چیزی بین خنده و گریه